زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

بی "رحم" ی

دوست دارم سرمستی آن کودک شیرین سخن نو پا را،

که دود در هر سو.

 

نیست دنیا تو را این قانون؟

باشد شاید قانون تو دنیا که دلی را شکنی،

که ز مژگان جوانی... نه، که پیری قطرۀ اشکی فکنی

تنه نرم درختان، به ناخن تبرها چنگی بزنی

یا سر آهویی مبهوت بر سر دیوار، با سکوت هم آوا بینی

یا ببینی دستهای مادری پر ز پینه است و نیشخندی بزنی


نیست اینها همه قانون تو، تو به دل پر مهری

هست اما افزون تر از این قانون که نه، بی قانونی ها

به دل تهی شده ز نور، عشق و مهر ما آدم ها


مانده ایم هنوز آنهایی که...

از صدای تپش برگ درختان نفسی تازه کنیم

و نخواهیم گذاشت که هر چهره شب، بشود عادت چشم

وخواهیم گشود بر همه کس، بر هر چشم، 

آن پنجره ای که بر سپیدای خدا باز شود

خلوت

آرامش من،در حظور خلوتیست که با تو نجوا می کنم

ای کسیکه دوستانی داری که در خلوت عبادتشان با آنها نجوا می کنی

حالم...

تو می گویی که برگردم...

        

     ز حالم با خبر گردم...


ندانی من چرا سردم، چرا زردم، چرا نقشینه ی دردم...

تا کی؟

میدوید و رفت

و...

هرچه پرسیدم تا کجا...؟

فقط گفت:

برمیگردم...

محارم

متغییرِهمچین متغییریه این حریم خصوصی، که عموم به دلخواهشون دست به تغییرش میزنن، و مهمتر اینکه تاکید به حرمت حریمت میکنن، به خصوص وقتی این حریم برابر با تهی شده باشه.

نفس

... من و مرگ  

که 

   چشم در چشم 

هم 

از پشت میله های نفس وصال را به انتظار نشسته ایم ...

نقش احساس

یادم را یارای یاری نیست، 

این دم که نقش احساسم را به رنگ کلام عهد میکنم، با خود... 

که جوینده نیابنده است، این دم که خواستار لطافت کلامیست که لطیف تو را نقش کند... 

که باز کلام میماند و درد دیرین 

که چرا باشد و یارایش برای وصفت، نه 

که بودن، در انتظار بودن است و...  

وصل، پر گشودن.

وطن

وطن توست آغوشم 

جان بستان از غربت و آرام گیر در وطن... ای آرام تن.

طلب

میشناسم که تو یک جرعه ز پیمانهً پاک نوری ...

هی، تو را میگویم

تو که ازمن دوری ...


من تو را میطلبم،

در دل تاریکی

باش، حتی به قد روزنهً باریکی ...

شوق حضور

دمی بود و من که میدانستم در محضر بزرگش می زیم...

و... دمی، که باز می دانستم.


که در، گاه اول، من...

 و تمنای گل خوش روی بد بوی مرداب هوس...

 غرق در سقوط ، و...

و قهقهه مرگ، که در منتهای بی انتهای سیاهچال نیستی، انتظارم را می کشید...

در بند انکار،

انکار آن که می دانستم...


وگاه بعد که می نمایاندم، آنچه را که می دانستم،

 به ذهنم، به قلبم و به قلم و...

بالی که در امتداد پرواز هستی و کمال  گشودم...

به او...  

یادت

تورا که یاد می کنم، 

خاک وجودم جشن می گیرد میلاد جوانه احساس را.

 تو را که یاد می کنم،

جان می گیرد، جوانه احساسم و رخ می نماید و سبز می شود، سبز...

آنچنان که آبی آسمان را توانای پنهان حسادت احساسم نیست.

 تو را که یاد می کنم،

جوانه احساسم پرمی کشد و ... جنگلی می شود، سرشار از آواز آرامش...

و من، هم آهنگ آیه های جان نواز پرندگان قصر سبز احساسم،

یاد تو را در آغوش می گیرم... وهمدل نسیم می رقصم، با تو، و نگاه بر نگاه تو و...

بوسه می زنم بر یادت ...

بوسه بر " یاد تو"...  

تالی

دمی رسید و دیدمش

دردی شد و... پوشیدمش

عطری شد و... بوییدمش

نازی شد و... خریدمش

آهی شد و... کشیدمش

تبی شد و... تابیدمش

اشکی شد و... چکیدمش

عشقی شد و... جوشیدمش

دوان دوان، دویدمش

جوییدم و... ندیدمش

به اشک دل نالیدمش

ندیدمش، ندیدمش،

ندیدمش...

تباهی

خیلیاشون مثل کبریت بی خطرن ...

ولی ... چقدر ساده همه چیزو تباه میکنن ?!؟

طوفان آرامش

آرامش من آن دم است که در حضور هیجان ... 

آرامش من نه قبل و بعد، آرامش من میان طوفان است.

سیاهی

سیاه است زندگانی من،

نه سیاه لحظه شکستن آینه، نه سیاه بغض

نه سیاه تیرگی های در نگاه

به سیاه آرام شب،

به سیاه لحظه بستن چشم هنگام بازدم امید،

به سیاه چشمان دخترکی که می نگرد به طلوع

به رنگ تمام سیاهی های روشن

سیاه است زندگانی من

زجه

و... فریاد

که در غرش کرنای سکوت ... نغمه می بارد.

دلخوشی

مرگ هر حادثه را؛ به میلاد یک خاطره جشن می‌گرفت.

آیینه‌ی دل

دیشب که آمدم،
دیدم که نیستی تو
دیدم در آن نبودن،
دیدم که کیستی تو
دیدم که آینه،
دیدم پر از منی
گر پای رفتن و گر دست ماندنی
دیدم تو معنی ذهن خرابمی
دیدم ندای هر فریاد نابمی
دیدم نبودنت یک شعر بودنست،
بودن برای حسی، کز جان من بجست



تمنای ابدی

خودم بود، سکوت بود، صدای برخورد کفگیر افکاربه دیواره های دیگ خاطرات که روی آتیش دل، قل قل می جوشید و خاطرات... که زشت و زیبا، خوب و بد، شاد و غمگین، رنگی و سیاه و سفید...
می یومدن و یه رخی نشون می‌دادن و می‌رفتن و حس مشترک همشون.
 
حس نرسیدن... لبریز از امید،امید رسیدن، که در لحظه باز هم وجودت معنای واژه‌ی خواهش رسیدن می شه، که در رسیدن دیگه این حس معنا نداره.  

بها

ارزش هر کس به اندازه غصه های (روشنِ، خود آگاه یا ناخود آگاه) وجودِ موجود اوست.

عطر وفا

  آسمان عاصی بود؛ از پریشانی دشت

  هر ستاره به سکوت؛ داد میزد

  عطش...


  آسمان ساقی بود ...

  ولی آن روز ز آب؛

  دست او خالی بود ...


  آسمان می غرید

  شب ز فریاد قمر ...

  از هم می پاشید


  آسمان تشنه نبود ؟

  یاخیال هر ستاره؛ تشنگی را ز لبانش می‌زدود ...

خیال

ساحل ِ شن نشسته بود
از همه دنیا خسته بود
رنگی به خود گرفته بود 
رنگش چه پینه بسته بود
آرام جایش خفته بود
همچو رازی نهفته بود
عمری سکوت کرده بود
با همه دلشکستگی، رویش ز من دل می ربود
با این که دل پر درد بود ،
رخ را به دل نبرد بود 
رخ رو به دل نداده بود
رویش چونان حس ساده بود
حسی که جان را می ربود
از جان سیاهی می زدود
آغوش خود را می گشود
میخواند من را با سکوت 
من می دویدم بر برش
گامم به رویش نقش بود
آن دم که در پایان شوق
 آنی نشستم در کنار
دیدم که آن نقشی که بود
انگار کن هرگز نبود

عقده

    به نام سلام

تمام خواستم اینه که گفته هام، عقده هام باشن عقده هایی که افکارم و اعمالم در حال ناخن انداختن برای باز کردن اونهان.

تمام خواستم اینه که گفته هام امواجی نباشن که تنها از برخورد چند تا، تار درون حنجرم جون بگیرن وبا لرزش پرده ی گوش اطرافیام آروم، آروم محو بشن و جون بِدن، که رسالت اونها والاتر ازاینهاست.

البته وقتی، این فرستاده ها رو توان انجام رسالتشون هست که در حال پر کشیدن باشم درون سیال معنا و معرفت، که اون وقته که به جای به لرزش در آوردن پرده گوش، خونه دلها رو می تکونن.

    تا سلام ... والسلام    

بی آری

هنوزم خنده ای جاریست، هنوزم دل به دلداریست

هنوزم راست می گویم ولی این غصه ها کاریست 

 

هنوزم ذهن من سرحال و شادان می دود هر سو

ولی این را بدانید این نفس ها نیز پوشالیست 

 

هنوزم با خودم گویم گهی دیوانه یا مستم

خودم دانم که این دیوانگی حتی ز ناچاریست 

 

هنوز اول سلامش می کنم شبها اگر مهتاب را بینم

ولی وهم گل است این گل که بر نقشینه قالیست 

 

هنوزم چشم می دوزم به چشم برگ پاییزی

ولی برگ دلم خشکیده تر بر رودها درهرطرف جاریست 

 

هنوزم چشم می بندم، به رسم عطر شب بوها

ولی آن دم که چشمم راگشایم، بینم این هم شیشه عطری پراز خالیست 

 

هنوزم قلب من را از تپش پر می کند مهر دم دیدار 

که می داند ولی کار دم تنهایی من گریه و زاریست 

 

هنوزم بالهایم را گشایم پرزنم در بی کران زندگی اما،

برای پر گشودن، بالهایم جزپران دیگر است، این بال بی آریست

یا لطیف

معنای عبادت مفهوم قلب من است، آن دم که مغلوبم، مغلوب برد.

شیرینم ازلحظه ای که تپش نبض هایم معبود را آواز می خواند.

راحتم از لبخند ثانیه ی اوجم به سال های گنگ، راحتم از دستی که به رنگ دست گیری از توهم است.

روشنم از نامیدن پروردگارم.

بودن

یک لحظه آمد، و او سکون را تجربه کرد. شیرینیش دلچسب بود.

و... لحظه ای دیگر و سالی دیگر، وعمری که می دوید درگیر با سکون.

و سکون که در حال چیرگی.

و عمری که در حال گندیدن بود و سکون که در حال رقصیدن.

و سقز سکون که در خستگی جویدن طعمش به تلخی می زد.

و عمری که هنوز بود، بدون دلیلی برای بودن و سوال های بیهوده و ادعای بیهوده.

که چرا من کمتر از بودنم، که خود می دانست که، آن که هست، خواستار بودن است و بودن را پرواز می کند، که من می توانستم باشم کافی نیست، که من باید باشم.

یک لحظه آمد، از راحتی تلخ سکون خسته شد، این بار پاسخ را فریاد کرد.

چرا؟ و چگونه؟

مهم، فریاد بود.

برخواست، استخوانهای عمر قژقژ می کردند و روغن هدف که آرامشان کرد.

و جستی که سخت بود ولی شیرین.

وحرکت، گاه تند، گاه خسته، گاه آهسته و پیوسته.

هنوز می دود همپای عمر، شیرین کام.  

وصال

خدا یم

 تو را به عظمت میهمانیت ...

به بزرگی دل میهمانانت ...

به عمق لحظه وصل که بلندای درک را خاستگاه است ...

 چه نیاز به ضمانت از توکه باز هم تو خود تضمینی،

 

خدایم

 میخواهم، که خواهش تمنای دل است،

ودل هدیه ایست که خود به بندگانت ارزانی داشتی،
که نغمه دل، ندای توست.

میخوانم این نغمه را و میخواهم که،

ریسمان امید آن دستانی که تنها به سوی خودت بلند شدست و تویی آن جرگه امید، را به ایمن گاه مقصود متصل کنی، باشد که ره نمای این دستان امیدوار رو به سوی خودت گردد،   

که باز هم تویی مأمن و تویی مقصود،    

جهل

می گفت: با این که هوای لباسهام رو خیلی دارم؛ 

هی تند و تند می شورمشون و دم به دقیقه اتوشون می کنم؛ 

نمیدونم چرا این قدر زود کهنه میشن ?!؟ 

صداقت فریاد

به نام سلام 

دلها راست می گویند اگر زبانها دروغ.  

 

 مرا یارای فهم فریاد نیست، اگر برای ذلت باشد.

 اگر حتی مقصدم بهشت، نه با گذر از خانه دشمن. من دوست دشمن نیستم.

 من دروغ سبز را باور ندارم ... که رنگها را صداقت افزون است.

 اگر تیره ای جامه سبز از تن در آر و اگر سبز، راه صداقت پیشه کن.

 همان که اول سبزسیرت ِ سبز جامه فرمود :

 «دوست ِ دوست و دشمن ِ دشمن باش، اگر مدعی رفاقتی»  

 

منطق

به نام سلام  

 

در لحظه می زیم؛

می خواهم و می دانم چه می خواهم و دلیلی برای خواستن 

اگر سکوت؛ به این دلیل ... 

اگر فریاد ؛ به آن دلیل ...  

کافیست من را دلیل من؛ اگر دلیل را توانای دلیل باشد 

و قبول آن چه هست؛ اگر ...   

عبور از آن الان

آن الان را بساز؛ در پس آن آینده ساخته خواهد شد ...
هر لحظه ابدیت را در خود دارد.

تفکر

 

فکر می کنه بهتر از بقیه فکر می کنه...!؟

فاصله

 

می گفت : حکم موهاشو براش داشتم تا وقتی که با هم بودیم منو بالای سر خودش جا می داد ولی...

وقتی از هم جدا شدیم جامو بیشتر از سطل زباله نمی دونست.

دیدن ... درک کردن

  

بعد از کلی بحث با پیرمرد در مورد این که نرده پارک

سیاه نه آبی وقتی فهمیدم حق با اون که فهمیدم پیرمرد نابیناست.

مجرم بی گناه

مثل خودکار می مونن... 

هر عقیده ای رو که بخوان میتونن از دهن اونا بگن. 

هر وقت هم خواستن میتونن تهش رو بجون. 

چوب خط

حصار،

مرا جاییست در کنار

شکسته آرزویم چون پرو بال

دستانم، می کشند خطی بروی دیوار

نشانیست، بدانید

آرزوها گشته پایمال

گذشت، یک زمان،

وباز دیوار

بازهم می کنم تمنای نور

ازدریچه ای که هست دیوار را سوار

من هنوز مبهمم

رازهاست آن که با زبان خطکی بازگو می کنم

این خطوط لحظه های درد را جَسته اند

واین زبان را، به قدرت نهان خویش بسته اند

این خطوط،

این کلام های بلند، این سکوت

این ندای ماندگار آرزوهای چند،

آن زمان که رخت بر بسته اند

ای خطوط،

ای رفیق لحظه های  بی گذشت

من شما را قسم به روشنای نور می دهم

رازهاست این که بر قلبهایتان می نهم، می روم

من، نه بغض در گلوی مانده ام

من، به جنس لحظه بلند فریادها

من، ز جنس پر گشودنم...

غم نامه

السلام علی  

الحسین

 

وعلی علی‌بن

الحسین

 

وعلی اولاد 

 الحسین

 

وعلی اصحاب 

 الحسین

  

می گذره

می گذره، الان قلم دستم گرفتم و می نویسم "می گذره" اما می دونم بعدها با همین دستهاست که می نویسم "گذشت" اما چطور گذشتن، این مهم. یعنی فقط می خواد بگذره، بدون هیچ موجودیتی، یعنی اومدم فقط برای این که برم ، نه، اومدم یا بهتر بگم اومدیم که بسازیم، رنگ بزنیم، بشوریم، بدرخشم و بریم، بریم که بمونیم.

بسازیم خونه دلها رو خونه ای که پذیرای مهمون باشه، پذیرای مهمون حقیقت، بشوریم این خونه رو از سیاهی ها، بشوریم و بذاریم دلها نفس بکشن،  نذاریم سیاهی عادت دلا بشه، سپید کنیم، بذاریم سپید معرفت، سپید عشق، سپید آرامش رنگ این خونه ها باشه.

چه فایده، آخه تو تاریک که رنگ معنایی نداره، مفهومی پیدا نمی کنه.

اما نه نقطه دلیل اینجاست اینجاست که باید معنای رنگ شد، باید اجازه داد وجود دلیل خودشو درک کنه، باید با تمام وجود بدرخشیم، بدرخشیم و ثابت کنیم تمام وجودمون نور، نور خدا...

تلالو من و تو

نمی شنوم صدایت را، در این سکوت پرآوا

می دانم این را فقط که داری کوله باری از چراها

تو می پرسی، ندارد کس جواب تو را

نیز می دانم که تو نیز می دانی

سخن زیاد، دروغ زیاد، فریاد زیاد است اینجا و هر جا

بگذار در دستانم دستانت را

 تا شویم نقطه سفیدی در این سیاهی ها

که گفته است نمی شود بهار با یک گل

می درخشیم و می کنیم این دروغگویان را رسوا

تو بخواه من نیز می خواهم مهم این است

می رسد تو خود می دانی،

به چشمه سار نور روزن ما

پیوند

یه روز به قلبم گفتم تکلیف خودتو روشن کن، یا زمینی باش یا آسمونی، جوابش این بود که نیازی نیست یا زمین باشیم، یا آسمون باید مثل یه کوه بود، نقطه پیوند بین این دو تا.

کی میگه یا باید خندید یا باید غم رو به دل راه داد، چرا باید همه دنیا رو یا سیاه دید یا سفید،آخه مگه نمیشه وقتی غصه داره تو دلت رجز می خونه بهش لبخند بزنی، مگه نمیشه دنیا رو با تمام رنگهاش مثل نوری که از یه منشور ساطع می شه نگاه کرد، اصلا تا وقتی اشک نریزی چه جوری می تونی بفهمی معنای لبخندی رو که رو لبهات بوده، پس کوه باش، نه فقط به خاطر استقامتش، به خاطر این که محل تلاقیه، تلاقی آسمون و زمین، سیاه و سفید، اشک و لبخند...

خودمونی

به نام سلام  

شروع را می نویسم برای ادامه، وادامه را برای رسیدن

ابتدا شدن این محیط محرمانه هدفش این بود که بنشونیم به دل، اون چیزی رو که قراره از دل بر بیاد. 

مهم من این بود که این گفتن شنیدنی داشته باشه و به طبع، شنیدن نیز گفتنی. 

که این فضا، داشته باشه توان جمع کردن رو که درس بگن همه، که گفتن و شنیدن ابتدای راه اندیشیدن. 

ریختم تاس اول رو برای شروع بازی ولی صَداش رو نشنیدم، با خودم فکر کردم یا گفته گفتنی نبود، یا نیست حس شنیدن. 

این خودمونی رو برای این نوشتم که اگه هست حتی نفری هم که برای یک بار از در این محیط پا به باغ اندیشه گذاشته، خاطره ی خودش رو برای محرم های نفس به اشتراک بذاره ونشونگر طریق دیگه ای برای باز کردن چشم به روشنای فهم باشه. زندگی کنید.  

تا سلام، وسلام

خود خواهی

داستان من خواهش است، تمنای خود، 

 خود که پوچم ولی هستم ومملو از خواهش بودن 

 

داستان من خواهش است، تمنای تو،  

 که هستی که میخواهم بمانی با من 

 

 وبگذاری بمانم با تو ای تمام هستی من  

ابتدا خود را خواستم، 

 خواستم خود را که برای تو باشم، 

 

 خواستم که نباشم همگام با تهی، 

 

 خواستم که پر از تو پر از وجود شوم ای تمام وجود من. 

رهایی

وقتی به قفس یا زندان فکر می کنیم یاد میله های عمودی کنار هم می افتیم، یا شاید یاد یه قفل بزرگ روی زنجیری دور پاهامون.

چقدر حس خفه ای، چه حس تاریکی، حتما شما هم می خواید حتی تو افکارتون این میله ها رو باز کنید یا این قفل رو بشکنید و زنجیر رو پاره کنید.

اما تا حالا از این دید به زندگی نگاه کردیم که چه حصارهایی دور و برمون یا تو چه قفسهایی اسیریم یا ...

هیچ وقت خواستیم آزاد باشیم، "آزادی" همیشه، همه جا، هممون، کم و زیاد از این کلمه استفاده می کنیم ولی برای یک بار به معنای واقعیش تو خلوتهامون نیم نگاهی کردیم.

از همه چیز هر روز یه قفس چدید ساخته میشه و ما هم صف میکشیم که این قفس ها رو امتحان کنیم، قفس مدرنیته، قفس سنت، قفس عشق، قفس شهوت...

یکی توی یه ال سی دی 2.5 اینچی یا نهایتش 4 اینچی حبسه، یکی دیگه با خیلی از اعتقادات غلطش زنجیری محکم تر از فولاد برای خودش درست کرده و با قفل نشنیدن محکمش کرده وباز...

دریغا که همه اینها میتونن کلید رهایی باشن میتونن دستگیر باشن برای بالا رفتن از پله های شناخت،

« نشانه هایی است برای آنهایی که می اندیشند»

راز آزادی همین، این که پای تابلوهای راهنما متوقف نشیم واز اونها برای ادامه راه استفاده کنیم واز داشته ها مون به جای حصار، " کلید " درست کنیم.

هم سخن

شاید این حرف رو زیاد شنیده باشیم یا حتی زیاد گفته باشیم :

« نمیدونم از کجا شرو کنم » ولی این یه واقعیت ،با این که با همه وجودم نیاز به گفتن حس میکنم ،ولی باز نمیدونم از کجا شرو کنم .

تصمیم گرفتم بگم ،دیدم ساده ترین راه گفتن ،این محیطِ . حداقلش اینه که گفتنی ها رو میگم ،حتی اگه یه نفر هم بشنوه کافیه.

از گفتن گفتم حالا شنیدن ... که امیدوارم بتونیم با هم فضایی فراهم کنیم که هر کدوممون این رو حق خودمون بدونیم که گفته های تو خلوتمون رو درون این خلوت با کسایی که محرم نفَس هستن ،« بی ریا »، همزبون بشیم که نا محرم جایی نداره تو این جمع ،که باز انشاله همه محرمند. تا سلام... والسلام

پایان انتظار

چشمانی که رنگ شفق به خود گرفته اند؛


امیدوار فریاد لحظه پایان انتظارند

لبخند بیداری

آدمی هستم من

همچو هر کس که به او می نگرم،

گاه حرفم تحسین، گاه اما زهرگون، تلخکامی دارد

کمکمی مدهوشم، منگ بی دردی نه

به همه آدمیان می نگرم، کم کسی بیدار است

همه همچون یارند،

ظاهر این است رفیق، ترس از خنجر پشت، نگذارد که بگویم همه انسان  وارند

من هم آیا خوابم

هست اما لبخند به لب خفته کسی هم زیبا،

نه، نخواهم که به یک کوچک دنیا،بندم دل خود در رویا

یا بگیرم ره بیهوده "خود"

من از این عالم روشن لبخند همه آمالم شد.

نه فقط بر لب این خفته کسان،

که همین خفته لبخند شود شیوه ی بیداری و " بیدار" شود عامل آن

 

سلام نامه

« به نام زیبایش که تمام سرنوشها با آن آغاز می‌شود»
و،واژه‌ای که تمام هستی با آن آشتی می‌کند وباز کسی جزخودش معنای واقعیش را نمی‌داند
« سلام »