زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

دلخوشی

مرگ هر حادثه را؛ به میلاد یک خاطره جشن می‌گرفت.

آیینه‌ی دل

دیشب که آمدم،
دیدم که نیستی تو
دیدم در آن نبودن،
دیدم که کیستی تو
دیدم که آینه،
دیدم پر از منی
گر پای رفتن و گر دست ماندنی
دیدم تو معنی ذهن خرابمی
دیدم ندای هر فریاد نابمی
دیدم نبودنت یک شعر بودنست،
بودن برای حسی، کز جان من بجست



تمنای ابدی

خودم بود، سکوت بود، صدای برخورد کفگیر افکاربه دیواره های دیگ خاطرات که روی آتیش دل، قل قل می جوشید و خاطرات... که زشت و زیبا، خوب و بد، شاد و غمگین، رنگی و سیاه و سفید...
می یومدن و یه رخی نشون می‌دادن و می‌رفتن و حس مشترک همشون.
 
حس نرسیدن... لبریز از امید،امید رسیدن، که در لحظه باز هم وجودت معنای واژه‌ی خواهش رسیدن می شه، که در رسیدن دیگه این حس معنا نداره.