زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

خیال

ساحل ِ شن نشسته بود
از همه دنیا خسته بود
رنگی به خود گرفته بود 
رنگش چه پینه بسته بود
آرام جایش خفته بود
همچو رازی نهفته بود
عمری سکوت کرده بود
با همه دلشکستگی، رویش ز من دل می ربود
با این که دل پر درد بود ،
رخ را به دل نبرد بود 
رخ رو به دل نداده بود
رویش چونان حس ساده بود
حسی که جان را می ربود
از جان سیاهی می زدود
آغوش خود را می گشود
میخواند من را با سکوت 
من می دویدم بر برش
گامم به رویش نقش بود
آن دم که در پایان شوق
 آنی نشستم در کنار
دیدم که آن نقشی که بود
انگار کن هرگز نبود