زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

خیال

ساحل ِ شن نشسته بود
از همه دنیا خسته بود
رنگی به خود گرفته بود 
رنگش چه پینه بسته بود
آرام جایش خفته بود
همچو رازی نهفته بود
عمری سکوت کرده بود
با همه دلشکستگی، رویش ز من دل می ربود
با این که دل پر درد بود ،
رخ را به دل نبرد بود 
رخ رو به دل نداده بود
رویش چونان حس ساده بود
حسی که جان را می ربود
از جان سیاهی می زدود
آغوش خود را می گشود
میخواند من را با سکوت 
من می دویدم بر برش
گامم به رویش نقش بود
آن دم که در پایان شوق
 آنی نشستم در کنار
دیدم که آن نقشی که بود
انگار کن هرگز نبود
نظرات 3 + ارسال نظر
ترنم سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:14

سلام!

تبریک می گم وافعا خیلی زیبا بود...،

یه کم سعی کن رو آهنگ شعرت کار کنی تا اون حس مورد نظرت بهتر القا بشه.

امیدوارم روزی برسه که بتونیم کتاب شعرهات رو بخونیم...


پیروز باشی!

یا حق...

س م ح شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 14:10 http://baraye1bar.blogsky.com

سلام ربیا جان ممنون بهم سر زدی
جوابتو دادم اگه دوست داشتی بخون.
خدا حافظ

یاسین دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 13:49

سلام
بسیار جالب بود.یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد