زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

چوب خط

حصار،

مرا جاییست در کنار

شکسته آرزویم چون پرو بال

دستانم، می کشند خطی بروی دیوار

نشانیست، بدانید

آرزوها گشته پایمال

گذشت، یک زمان،

وباز دیوار

بازهم می کنم تمنای نور

ازدریچه ای که هست دیوار را سوار

من هنوز مبهمم

رازهاست آن که با زبان خطکی بازگو می کنم

این خطوط لحظه های درد را جَسته اند

واین زبان را، به قدرت نهان خویش بسته اند

این خطوط،

این کلام های بلند، این سکوت

این ندای ماندگار آرزوهای چند،

آن زمان که رخت بر بسته اند

ای خطوط،

ای رفیق لحظه های  بی گذشت

من شما را قسم به روشنای نور می دهم

رازهاست این که بر قلبهایتان می نهم، می روم

من، نه بغض در گلوی مانده ام

من، به جنس لحظه بلند فریادها

من، ز جنس پر گشودنم...