چشمت شنیدم ازین ناز صدای تو،
یادت مگر هنوز هست غریبه ی آشنای تو...
خوش داشتم آن همه حس و حضور را،
که هر قافیه ام از زندگیست، ساز نوای تو...
گشتم میان این همه غوغا و قیل و قال،
دانم شود مرا منزل آخر، سرای تو.
و...مات خویش...
عابد گفت: عشق گمراه است، راه را بیاب.
عشق اما... خود، راه است... عشق را بیاب...
فاحشه گفت: عشق کدام است، زندگی باید کرد.
عشق اما... زندگیست... عاشقی باید کرد...
و... او مات خویشتن...