زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

تمنای ابدی

خودم بود، سکوت بود، صدای برخورد کفگیر افکاربه دیواره های دیگ خاطرات که روی آتیش دل، قل قل می جوشید و خاطرات... که زشت و زیبا، خوب و بد، شاد و غمگین، رنگی و سیاه و سفید...
می یومدن و یه رخی نشون می‌دادن و می‌رفتن و حس مشترک همشون.
 
حس نرسیدن... لبریز از امید،امید رسیدن، که در لحظه باز هم وجودت معنای واژه‌ی خواهش رسیدن می شه، که در رسیدن دیگه این حس معنا نداره.  

نظرات 2 + ارسال نظر
خودمم دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 15:33 http://www.mandalayz.blogfa.com

نمی دونم چرا ولی همیشه این حس نرسیدن رو خیلی بیشتر از رسیدن دوست داشتم و دارم و حتی توی اوج باهم بودن ها نکته ای که بخش اعظم افکارم و در بر میگیره باهم نبودن هاست .
راستی بهم سر میزنی ؟

ترنم چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:11

سلامی دوباره!

هر رفتنی رسیدن نیست...ولی برای رسیدن باید رفت...

در بن بست هم راه آسمان باز است

پرواز بیاموز...

(دکتر شریعتی)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد