زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

عقده

    به نام سلام

تمام خواستم اینه که گفته هام، عقده هام باشن عقده هایی که افکارم و اعمالم در حال ناخن انداختن برای باز کردن اونهان.

تمام خواستم اینه که گفته هام امواجی نباشن که تنها از برخورد چند تا، تار درون حنجرم جون بگیرن وبا لرزش پرده ی گوش اطرافیام آروم، آروم محو بشن و جون بِدن، که رسالت اونها والاتر ازاینهاست.

البته وقتی، این فرستاده ها رو توان انجام رسالتشون هست که در حال پر کشیدن باشم درون سیال معنا و معرفت، که اون وقته که به جای به لرزش در آوردن پرده گوش، خونه دلها رو می تکونن.

    تا سلام ... والسلام    

بی آری

هنوزم خنده ای جاریست، هنوزم دل به دلداریست

هنوزم راست می گویم ولی این غصه ها کاریست 

 

هنوزم ذهن من سرحال و شادان می دود هر سو

ولی این را بدانید این نفس ها نیز پوشالیست 

 

هنوزم با خودم گویم گهی دیوانه یا مستم

خودم دانم که این دیوانگی حتی ز ناچاریست 

 

هنوز اول سلامش می کنم شبها اگر مهتاب را بینم

ولی وهم گل است این گل که بر نقشینه قالیست 

 

هنوزم چشم می دوزم به چشم برگ پاییزی

ولی برگ دلم خشکیده تر بر رودها درهرطرف جاریست 

 

هنوزم چشم می بندم، به رسم عطر شب بوها

ولی آن دم که چشمم راگشایم، بینم این هم شیشه عطری پراز خالیست 

 

هنوزم قلب من را از تپش پر می کند مهر دم دیدار 

که می داند ولی کار دم تنهایی من گریه و زاریست 

 

هنوزم بالهایم را گشایم پرزنم در بی کران زندگی اما،

برای پر گشودن، بالهایم جزپران دیگر است، این بال بی آریست