یک لحظه آمد، و او سکون را تجربه کرد. شیرینیش دلچسب بود.
و... لحظه ای دیگر و سالی دیگر، وعمری که می دوید درگیر با سکون.
و سکون که در حال چیرگی.
و عمری که در حال گندیدن بود و سکون که در حال رقصیدن.
و سقز سکون که در خستگی جویدن طعمش به تلخی می زد.
و عمری که هنوز بود، بدون دلیلی برای بودن و سوال های بیهوده و ادعای بیهوده.
که چرا من کمتر از بودنم، که خود می دانست که، آن که هست، خواستار بودن است و بودن را پرواز می کند، که من می توانستم باشم کافی نیست، که من باید باشم.
یک لحظه آمد، از راحتی تلخ سکون خسته شد، این بار پاسخ را فریاد کرد.
چرا؟ و چگونه؟
مهم، فریاد بود.
برخواست، استخوانهای عمر قژقژ می کردند و روغن هدف که آرامشان کرد.
و جستی که سخت بود ولی شیرین.
وحرکت، گاه تند، گاه خسته، گاه آهسته و پیوسته.
هنوز می دود همپای عمر، شیرین کام.
عمر شما از زمانی شروع می شود که سرنوشت خود را در دست بگیرید