دمی رسید و دیدمش
دردی شد و... پوشیدمش
عطری شد و... بوییدمش
نازی شد و... خریدمش
آهی شد و... کشیدمش
تبی شد و... تابیدمش
اشکی شد و... چکیدمش
عشقی شد و... جوشیدمش
دوان دوان، دویدمش
جوییدم و... ندیدمش
به اشک دل نالیدمش
ندیدمش، ندیدمش،
ندیدمش...
ربیا
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 ساعت 04:07
hamishe haminjurie
vali eshq hamishe dar moraje`e ast
miad dobare
yani assan nemire hamishe hast
jarie hame ja
...
آره؛ اصلا نمیاد که بره؛ هست...
و این منم و حسم... همون که گاهی میاد... گاهی هست... گاهی میره...
که اگه حس نبود؛ پس درکی از وجود عشق هم نیست؛ پس درک نکردن چیزی مساوی نبودن اونه برای من...
اینا توصیف یه حس بود... شاید؛ شایدم توجیهه... نمیدونم?!؟