ارزش هر کس به اندازه غصه های (روشنِ، خود آگاه یا ناخود آگاه) وجودِ موجود اوست.
آسمان عاصی بود؛ از پریشانی دشت
هر ستاره به سکوت؛ داد میزد
عطش...
آسمان ساقی بود ...
ولی آن روز ز آب؛
دست او خالی بود ...
آسمان می غرید
شب ز فریاد قمر ...
از هم می پاشید
آسمان تشنه نبود ؟
یاخیال هر ستاره؛ تشنگی را ز لبانش میزدود ...