می گفت : حکم موهاشو براش داشتم تا وقتی که با هم بودیم منو بالای سر خودش جا می داد ولی...
وقتی از هم جدا شدیم جامو بیشتر از سطل زباله نمی دونست.
بعد از کلی بحث با پیرمرد در مورد این که نرده پارک
سیاه نه آبی وقتی فهمیدم حق با اون که فهمیدم پیرمرد نابیناست.مثل خودکار می مونن...
هر عقیده ای رو که بخوان میتونن از دهن اونا بگن.
هر وقت هم خواستن میتونن تهش رو بجون.