زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

من ٍ او

من نه از دستان سیاه تو چیزی نوشتم

و نه از ذهن خراب تو چیز خواندم


برگه های من آغوش سپید روشنا و

افکار من تجمیع لحظه لحظه های وصلند و...

زوزه های تو تنها تداعی شبهای ابهام است.


تو روشنی شبهایم را به خود نگیر.

آغاز من از آغاز تو که هیچ... از پایان تو هم نیست.


خواه باش، خواه نباش،

لحظه های من روشن اویند... تنها خود او...