زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

آشفته زمینم

من و خیال هرزگی،

که حال فاحشه ها را خوب می دانم ...

چشم می سپارم به سپیدی هایی که می آیی و تو نیستی

و گوش به آخرین تکه ی تو که سکوت بود ...

شعله اش، که دود می شود در حضور تو، که نه، در حضور خیالت.

آرام می شوم با تو، که نه، با خیالت

و آشفته با تو، که نه،‌ با خیالت

و...

من و جذر خیال تو

حس نما

تو گوشه و کنار، حتی تو مسیرهای اصلی زندگی، حرفایی هست که گفته نمی شه...

شاید به خاطر این که شاید، حرفای نگفته تبدیل به حس می شن و حس سیال تر از حرفه و می تونه به اعماق نفوذ کنه.

اما باید دونست که حس دیدنی نیست و عمدتا غیر انسان های هستین که حسو، حس میکنن.

بیشتر آدمها برای واقعیتها دنبال شهود میگردن، نه معنا، بیشتر آدمها حسو حس نمیکنن، فقظ می شنون... می بینن... لمس می کن و ...




خدایا شکر که آدم شدنی نیستم...


تابا

روشن می شوم از تو...

و تلاقی نور تو و روشنیم از تو را می درخشم.

رسالت من روشنیست...

چشم ها چشمه را خواهند یافت.