زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

تلالو من و تو

نمی شنوم صدایت را، در این سکوت پرآوا

می دانم این را فقط که داری کوله باری از چراها

تو می پرسی، ندارد کس جواب تو را

نیز می دانم که تو نیز می دانی

سخن زیاد، دروغ زیاد، فریاد زیاد است اینجا و هر جا

بگذار در دستانم دستانت را

 تا شویم نقطه سفیدی در این سیاهی ها

که گفته است نمی شود بهار با یک گل

می درخشیم و می کنیم این دروغگویان را رسوا

تو بخواه من نیز می خواهم مهم این است

می رسد تو خود می دانی،

به چشمه سار نور روزن ما

پیوند

یه روز به قلبم گفتم تکلیف خودتو روشن کن، یا زمینی باش یا آسمونی، جوابش این بود که نیازی نیست یا زمین باشیم، یا آسمون باید مثل یه کوه بود، نقطه پیوند بین این دو تا.

کی میگه یا باید خندید یا باید غم رو به دل راه داد، چرا باید همه دنیا رو یا سیاه دید یا سفید،آخه مگه نمیشه وقتی غصه داره تو دلت رجز می خونه بهش لبخند بزنی، مگه نمیشه دنیا رو با تمام رنگهاش مثل نوری که از یه منشور ساطع می شه نگاه کرد، اصلا تا وقتی اشک نریزی چه جوری می تونی بفهمی معنای لبخندی رو که رو لبهات بوده، پس کوه باش، نه فقط به خاطر استقامتش، به خاطر این که محل تلاقیه، تلاقی آسمون و زمین، سیاه و سفید، اشک و لبخند...