زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

شوق حضور

دمی بود و من که میدانستم در محضر بزرگش می زیم...

و... دمی، که باز می دانستم.


که در، گاه اول، من...

 و تمنای گل خوش روی بد بوی مرداب هوس...

 غرق در سقوط ، و...

و قهقهه مرگ، که در منتهای بی انتهای سیاهچال نیستی، انتظارم را می کشید...

در بند انکار،

انکار آن که می دانستم...


وگاه بعد که می نمایاندم، آنچه را که می دانستم،

 به ذهنم، به قلبم و به قلم و...

بالی که در امتداد پرواز هستی و کمال  گشودم...

به او...  

یادت

تورا که یاد می کنم، 

خاک وجودم جشن می گیرد میلاد جوانه احساس را.

 تو را که یاد می کنم،

جان می گیرد، جوانه احساسم و رخ می نماید و سبز می شود، سبز...

آنچنان که آبی آسمان را توانای پنهان حسادت احساسم نیست.

 تو را که یاد می کنم،

جوانه احساسم پرمی کشد و ... جنگلی می شود، سرشار از آواز آرامش...

و من، هم آهنگ آیه های جان نواز پرندگان قصر سبز احساسم،

یاد تو را در آغوش می گیرم... وهمدل نسیم می رقصم، با تو، و نگاه بر نگاه تو و...

بوسه می زنم بر یادت ...

بوسه بر " یاد تو"...