زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

بی "رحم" ی

دوست دارم سرمستی آن کودک شیرین سخن نو پا را،

که دود در هر سو.

 

نیست دنیا تو را این قانون؟

باشد شاید قانون تو دنیا که دلی را شکنی،

که ز مژگان جوانی... نه، که پیری قطرۀ اشکی فکنی

تنه نرم درختان، به ناخن تبرها چنگی بزنی

یا سر آهویی مبهوت بر سر دیوار، با سکوت هم آوا بینی

یا ببینی دستهای مادری پر ز پینه است و نیشخندی بزنی


نیست اینها همه قانون تو، تو به دل پر مهری

هست اما افزون تر از این قانون که نه، بی قانونی ها

به دل تهی شده ز نور، عشق و مهر ما آدم ها


مانده ایم هنوز آنهایی که...

از صدای تپش برگ درختان نفسی تازه کنیم

و نخواهیم گذاشت که هر چهره شب، بشود عادت چشم

وخواهیم گشود بر همه کس، بر هر چشم، 

آن پنجره ای که بر سپیدای خدا باز شود