زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

تو، که سه نقطه ی انتها می شوی...

برگ های دفترم به جرعه ی آخر رسیده اند...

هر حس نعوذ می کند و  یک جمله می شود، بکارت برگه ی سفید که از دست رفت، آن حس بی هویت ِ بی رحم، باز خط می شود و میریزد رو ی کلمه ها...


راستی طعم تو نامش چیست؟

خودش را زیر زبانم مزه مزه میکنم...

ولی نمی دانم اسمش را کدام واژه در خود پنهانش کرده که تا همیشه ام باید دنبالش بگردم من ِ بی واژه...


آمدم این بار شعرت کنم، دیدم آخر وزن و قافیه که با من ِ ناموزون نمی جوشد...


من مانده ام حالا و برگ آخر،

جایی میان خواهش و انکار...


من و برزخ آخرین برگ سفید،


من و ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد