زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

زندگی ... لطافت بندگی

تسلیم رهایی

آدم فصلی

ساده بگویمت... آخر کلمه بازی حال می خواهد که این روزها پیدا می شود ها، ولی انقد گران است که بیشتر مجبوری از پشت ویترین نگاهش کنی... البته از آن حال رایگان ها هم پیدا می شود، ولی باید بری تو صف. تازه اگر به تو برسد، که آن هم کلی آب قاطیش است. به قول بابا بزرگم،بچه گول زنک است، حال نیست که.

منم که میدانی نه مال تو صف وایستادنم، نه مال چیز آبکی، به خصوص که بخواهم برای دلم نگهش دارم.

آره دلم، میگفتمت. دل آدم خوب است سند داشته باشد. سندی که به نام یکی باشد، شش دانگ، شش دانگ.

آخر چندتا صاحاب که پیدا کند اصن بی صّاحاب می شود.اینجوری آدم می شود، آدم فصلی. آدم دوره ای، آدم لحظه ای...

آدم فصلیی که انگار اجاره ات کرده اند، سند که هیچ، یا گم شده و یا میانش دعواست، اما خود آدم که هنوز هست. بنده خدا تا یک فصلی، یک روزی، یک لحظه ای مجبور است دلش را به هوای دل خوشی اجاره بدهد یک طرف و خودش هم اجاره ی بچه ی خان بالا بشود، که تازه، می گویند کلی از آن سند دارها دارد که هیچ، کلی هم ازین اجاره ای ها دارد برای خوش خوشی، خوب باید حداقل خرج زمانی که می گذاری در بیاید، زمان هزینه است دیگر.

باشد آقا ما عقب افتاده، ما هنوز فیزیک کلاسیت، ولی برا ما هنوز زمان ماهیت است. آخر دلمان بلد نیست یک بار بیشتر تجربه کند، یعنی نه که بلد نیست ها ولی شیرینیش به همان یک بار است، یک بار واقعی، یک بار برای همیشه...

دور نشویم، خلاصه فصل بعد که می شود، آن یکی اجاره نامه را می فرستد برایت، الان که حتی می گویند آدمها به خودشان زحمت نمی دهند تا دم دلت بیایند، یه چیز آمده بهش میگویند گوشی، اسمش که گوشیست، ولی نمیدانم چطور دل را باهاش حواله می کنند. خلاصه آدمیزاد است دیگر. خیالش که از بی صاحاب نماندن این لحظه اش، این دوره اش، این فصلش... راحت شد، منتظر می ماند.

منتظر می ماند که این یکی تازه اگر وجدان داشته باشد ،سالم و سر وقت بیارد تحویلت دهد، خودت را...



 

نمیخواستم تلخ تمام شود. نمیدانم چی شد. اما ایراد ندارد، تلخ ترش واقعی تر است...

خد آ...

دیـشب هوای تو کردم، دلم گــرفت...

یادی ز یادهای تو کردم، دلم گرفت...


دیدم چه دور گشـته ام، به تـو دستم نمـی رسد

شرم از محبت دست های تو کردم، دلم گرفت...